نجمه زارع در 29 آذرماه 1361 در شهرستان کازرون دیده به جهان گشود. وی شش ماه پس از تولد همراه با خانوادهاش به قم عزیمت نمود و در آنجا ساکن شدند. دوران دبستان را در مدرسهی «اوسطی» قم گذراند و دوران راهنمایی و دبیرستان را به ترتیب در مدارس «نرجسیه» و «شهدای چهارمردان» پشت سر گذاشت. طی سالهای 79 تا 81 در دانشگاه همدان به تحصیل در رشتهی عمران پرداخت و سرانجام به صورت با اشتباه پزشک معالجش در تاریخ 31 شهریور 1384 دارفانی را وداع گفت.
وی در دوران کوتاه زندگی خود با حدود 30 عنوان برگزیده در کنگرههای شعر و سرایش 4 دفتر شعر، نام خود را در حافظهی ادبی ایران ثبت نمود.
تصویر ماه را کسی از چاه میکشد
شب رو به کوفه میکند و آه میکشد
سمت وقوع فاجعهای تازه پا گذاشت
مرد غریبهای که به دروازه پا گذاشت
افتاد ماه روی زمین و جنازه شد
تاریخ زخم کهنهاش انگار تازه شد
این سوگِ بادهاست که هی زوزه میکشند
در شهر، گرگها به زمین پوزه میکشند
حالا دوباره کوفه سراسر کبود شد
پهلوی نخلهای تناور کبود شد
تو میرسی و فاجعه آغاز میشود
درهای دوزخ از همه جا باز میشود
بیهوده است موعظه در گوش مردهها
این شهر خواب رفته در آغوش مردهها
در گوش با صدای تو انگشت میکنند
فریاد میزنی و به تو پشت میکنند
افکار مرده در سرشان خاک میخورد
در خانهاند و خنجرشان خاک میخورد
در دستشان چه هست به جز چند مشتِ سنگ
رد میشوی و پاسخ تو سنگ پشت سنگ
رو میشوی و پنجرهها بسته میشوند
سمت سکوت حنجرهها بسته میشوند
ماندی، کسی ندید تو را کوفه کور شد
شب، خانه کرد و شهر پُر از بوفکور شد
روی تن تو اینهمه کرکس چه میکنند
با تو سرانِ خشک مقدس چه میکنند
حالا که از مبارزه پرهیز کردهاند
خنجر برای کشتن تو تیز کردهاند
شب میشود تو میرسی و ماه میرود
در آسمان کوفه، سَرَت راه میرود
تصویر ماه را کسی از چاه میکشد
شب رو به کوفه میکند و آه میکشد
*******************
وقتی دلم به سمت تو مایل نمیشود
باید بگویم اسم دلم ، دل نمیشود
دیوانهام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانهی تو است که عاقل نمیشود
تکلیف پای عابران چیست؟ آیهای
از آسمان فاصله نازل نمیشود
خط میزنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمیشود؟
میخواستم رها شوم از عاشقانهها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمیشود
تا نیستی تمام غزلها معلّق اند
این شعر مدتیست که کامل نمیشود
*******************
ضعیف و لاغر و زرد و صدای خوابآور
کنار بستر من قرصهای خوابآور
لجن گرفتم از این سرگذشت ویروسی
از این تب، این تبِ مالاریای خوابآور
منی که منحنی زانوان زاویهدار
جدا نمیکندم از هوای خوابآور
همین تجمع اجساد مومیایی شهر
مرا کشانده به این انزوای خوابآور
زمین رها شده دورِ مدارِ بیدردی
و روزنامه پر از قصههای خوابآور
هنوز دفترِ خمیازههای من باز است
بخواب شعر! در این ماجرای خوابآور
************************
از خاطرات گمشده میآیم تابوتی از نگاه تو بر دوشم
بعد از تو من به رسمِ عزاداران غیر از لباسِ تیره نمیپوشم
در سردسیری از منِ بیهوده وقتی که پوچ و خسته و دلسردم
شبها شبیه خواب و خیال انگار تب میکند تن تو در آغوشم
تکثیر میشوند و نمیمیرند سلولهای خاطرهات در من
انگار مانده چشم تو در چشمم لحن صدای گرمِ تو در گوشم
هرچند زیر اینهمه خاکستر، آتش بگیر و شعله بکش در من
حتی پس از گذشت هزاران سال روشن شو ای ستاره خاموشم
بعد از تو شاید عاقبتِ من نیز مانند خواجه حافظِ شیراز است
من زندهام به شعر و پس از مرگم مردُم نمیکنند فراموشم
*****************
فضای خانه که از خنده های ما گرم است
چه عاشقانه نفس می کشم ! هوا گرم است
دوباره “دیده امت” زّل بزن به چشمانی
که از حرارت ” من دیده ام ترا ” گرم است
بیا گناه کنیم عشق را … نترس … ، خدا ،
هزار مشغله دارد ، سر ِ خدا گرم است
******************
بعید نیست سرم را غزل به باد دهد
و آبروی مرا در محل به باد دهد
زبان سرخ و سرِ سبز و چند نقطه…، مرا
دوصد کنایه و ضربالمثل به باد دهد
چهقدر نقشه کشیدم برای زندگیم
بعید نیست که آن را اجل به باد دهد
**********************
کفشِ چرمی ـ چتر ـ فروردین ـ خیابانِ شلوغ
یک شب بارانی غمگین خیابانِ شلوغ
میرود تنهای تنها، باز هم میبینمش
باز هم رد میشود از این خیابانِ شلوغ
***********************
نوشتهام به دلِ شعرهای غیرمجاز
که دوست دارمت ای آشنای غیرمجاز
هوا بد است، بِکِش شیشهی حسادت را
که دور باشد از اینجا هوای غیرمجاز
به کوچه پا نگذاریم تا نفرمایند:
جدا شوند زِ هم این دو تای غیرمجاز
دل است، من به تو تجویز میکنم ـ دیگر
مباد پُک بزنی بر دوای غیرمجاز
ترا نگاه کنم هرچه روز تعطیل است
مرا ببر به همین سینمای غیرمجاز
تو ـ صحنههای رمانتیک و جملههای قشنگ
که حفظ کردهای از فیلمهای غیرمجاز
زبان به کام بگیر و شبیه مردم باش
مباد دم بزنی از خدای غیرمجاز
********************
من خستهام، تو خستهای آیا شبیه من؟
یک شاعر شکستهی تنها شبیه من
حتی خودم شنیدهام از این کلاغها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من
امروز دل نبند به مردم که میشود
اینگونه روزگار تو ـ فردا ـ شبیه من
ای همقفس بخوان که زِ سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از اینجا شبیه من
از لحن شعرهای تو معلوم میشود
مانند مردم است دلت یا شبیه من
من زندهام به شایعهها اعتنا نکن
در شهر کشتهاند کسی را شبیه من
**********************
باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…
جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…
وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت
تصدیق گفتههای «هِگِل» بود و ما دو تا…
روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای
سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا
افتاد روی میز ورقهای سرنوشت
فنجان و فال و بیبی و دِل بود و ما دو تا
کمکم زمانه داشت به هم میرساندمان
در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا…
تا آفتاب زد همه جا تار شد برام
دنیا چهقدر سرد و کسل بود و ما دو تا،
از خواب میپریم که این ماجرا فقط
یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو تا…
***********************
دوباره تَش زده بر قلبِ نازکِ سیگار
هوای سرد و تو و فندک و پُک سیگار
تو طبقِ عادتِ هر روز مینویسی باز
به روی صندلیت «عشق» با نوکِ سیگار
و سرفه میکنی و یادِ حرفهای منی
که گفته بودهام انگار با تو که سیگار،
برای حنجرهات خوب نیست دست بکش
و دست میکشی از آخرین پکِ سیگار
نه! جای پای کسی نیست جز خودت اینجا
فقط زمین و تن بیتحرکِ سیگار
کسی نمیرسد از راه، سخت میرنجی
و میروی که ببینی تدارکِ سیگار
***************************
قلبت که میزند، سر من درد میکند
این روزها سراسر من درد میکند
قلبت که ... نیمهی چپ من تیر میکشد
تب کرده، نیم دیگر من درد میکند
تحریک میکند عصب چشمهام را
چشمی که در برابر من درد میکند
شاید تو وصلهی تن من نیستی، چقدر
جای تو روی پیکر من درد میکند
هی سعی میکنم که تو را کیمیا کنم
هی دستهای مسگر من درد میکند
دیر است پس چرا متولد نمیشوی؟!
شعر تو روی دفتر من درد میکند
********************
باران، غروب، ماه، اتوبوسی که ممکن است
باید مرا دوباره ببوسی که ممکن است...
این لحظه... لحظه... لحظه... اگر آخرین... اگر...
ـ بس کن! نزن دوباره نفوسی که ممکن است
من قول میدهم که بیایم به خواب تو
زیبا، در آن لباس عروسی که ممکن است
دل نازکی و دل نگرانی چه میشود
من نیستم، تو شهر عبوسی که ممکن است
ماشین گذشته از تو و هی دور میشود
با سرعتی حدود صد و سی که ممکن است
حالا تو در اتاق خودت گریه میکنی
من پشت شیشهی اتوبوسی که ممکن است...
قلم کنار تو افتاده، لیقه خشک شده
حروف عشق به خط عتیقه خشک شده
دوباره زخم تو گل کرده، دوم ماه است
زمان به روی دو و ده دقیقه خشک شده
کنار پنجرهای ماه میوزد، داری
به سمت کوچه نگاهِ عمیق خشک شده
از آن قرار برای تو این فقط مانده ست
گلی که بر سر جیب جلیقه خشک شده
هجوم خاطرهها، چشمهای تو بسته ست
و دستهای تو روی شقیقه خشک شده
برای عشق تو سرمشق تازه میخواهی:
قلم کنار تو افتاده، لیقه خشک شده
*******************
خبر به دورترین نقطهی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته بیگمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟
چه میکنی اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...
رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
به آنکه دوستترش داشته ... به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطهی جهان برسد
گلایهای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که ... نه! نفرین نمیکنم که مباد
به او که عاشق او بودهام زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
**********************
بی تو اندیشیدهام کمتر به خیلی چیزها
میشوم بیاعتنا دیگر به خیلی چیزها
تا چه پیش آید برای من نمیدانم هنوز
دوری از تو میشود منجر به خیلی چیزها
غیر معمولی است رفتار من و شک کرده است
ـ چند روزی میشود ـ مادر به خیلی چیزها
عکسهایت، نامههایت، خاطرات کهنهات
میزنند اینجا به روحم ضربه خیلی چیزها
هیچ حرفی نیست دارم کمکم عادت میکنم
من به این افکار ضجرآور، به خیلی چیزها
میروم هر چند بعد از تو برایم هیچ چیز ...
بعد من اما تو راحتتر به خیلی چیزها
روحش شاد